من سالهای مختلف را در زندان سپری کردمهفت ماه در یه جایی که بعدها فهمیدم در قسمت کن در غرب تهران بوده محبوس بودم، من قرار گرفتن در سلول فلزی را در آفتاب داغ تابستون تجربه کردمخیلی وحشتناک هستیه جعبه فلزی حدوداًً یک متری در نیم متر آهنی هست که چون قدم از اون جعبه بلندتر بود ساعتها و روزها خمیده در آن محبوسم کردنهیچوقت یادم نمیره هیچوقتاولین چیزی که درک کردم حس کثیف تحقیر شدن بود و بعدشم داغ بودن شدید جعبه فلزی تو آفتاب بسیار گرم تابستان هیچوقت طعم زهر آگین اون روزها ازم دور نمیشه. . . مگه میشه فراموش کرد؟ کن جای مخوفی بود. کمتر کسی از اون جنایت خونه خبر داره به ظاهر یه خونه قدیمی ته یه کوچه بنبست هست دو سه طبقه زیر زمین داره چشمای منو بسته بودن. ولی حس های دیگه من قوی شده بودناز ماشین پیادم کردن. دری باز شد و پنج تا پله رفتیم پایینچند دقیقه یه فضایی که انگار حیاط بود چون صدای چکه آب میومد تو چیزی مثل حوض بعد بازم سه چهار تا پله بازم بردنم پایینتر من نمیدیدم تا دوباره از یه در ردم کردن بردنم تو اتاقی که اصلاً پنجره نداشت چون اونجا چشمامو باز کردن همه دیوارا پارچه سیاه زده بودن.
بعد افراد دوگانه باهام برخورد میکردن یکیش میگفت خوب همه چیو بگو راحت کن خودتو. چرا اذیتت کنن؟
یکی دیگه میومد تهدید به مرگ میکرد فرد مثبت میومد میگفت هیچی نگو. آزاد میشی اگر چیزی هست بمن بگو کمکت کنم اون یکی میومد روبهروی من لباسش رو در میآورد. . . . و لبخندهای چندشآور داشت بعد منو بردن تو اون قفس ها خیلی وحشتناک بود. هدفشون خرد کردن من بود.
تمام اون خونه که پشتش محوطه آزاد بود پر از جعبههای فلزی کوچک بود تا مدتها تو اون جعبه نگه میداشتن آدم رو. و هرازگاهی با یه چیزی مثل گرز میکوبیدن به جعبه که خیلی وحشت آفرین بود تنها چیزی که کمک کرد اونجا رو بشناسم بعدها صدای اذان مسجد بغل اون خونه مخوف بود رفتارهای تهدیدآمیز جنسی میکردن مثلاً روبهروی من شروع میکردن لباسهاشون رو در آوردن این خیلی وحشتناک بود از صداهایی که میومد بنظرم میرسید شاید سی نفر یا بیشتر زندانی بودیم تو اون جعبه فقط صداهایی میشنیدیم که یا خبر بدی برامون میدادن یا صدای کوبیدن چیزی یا آفتاب داغ و جعبه داغتر مدام میگفتن با صدای بلند بگین. . . خوردم غلط کردم و. . بعضاً سربازان گمنام بودن که جای زندانیها جملات رو تکرار میکردن. وقتی از آنجا خارج شدم گوژپشت شده بودم خیلی دردناک هست. فحاشیهای جنسی، توهینها، تحقیر کردنها. اما جالب هست که وقتی در وضعیت سختی قرار گرفتم فکرم دنبال راهکارهای بیشمار بود برای مقاومت کردنقدرت تجسم ذهنی من بالا رفته بود و مدام در ذهنم ورزش میکردم و تداعی میکردم تو کوه هستم تو پارک هستم. و. . . و حالا پس از گذشت اون روزها من هیچوقت نمیتونم جایی قرار بگیرم که درش بسته باشه و هر وقت جعبه فلزی میبینم حالم بد میشه. همه بمن میگن ایران رو ترک کن من دوست ندارم از ایران برم بیرون بعد از آزادی بهخاطر فشارهایی که تحمل کرده بودم موجود عجیبی شده بودم و این پدرم بود که با رفتارهاش منو بخودم برگردوند زیر بشقاب غذا زیر بالش. تو جا کفشی. . . و. . کتاب میگذاشت که بنوعی با قدرت و مقاومت و ایستادگی ارتباط داشت یک روز بهم گفت یا خودتو بکش که از این دردها راحت بشی یا به همه این فشارهایی که متحمل شدی افتخار کن یکی از این دو راه روبهروی تو هست خود دانی بلند شدم. . . . پدرم کتاب و نشریههای بچهها رو تو دیوار خونه قایم کرده بود همه رو گذاشت بخونم و اونها خیلی کمکم کردن اما پنهان نمیکنم که تاثیر بسیار ناهنجاری از اون رفتارهای وحشتناک پذیرفتم ولی من اعتقاد دارم به فلسفه وجودی مجاهدین و به آن سجده میکنم این یک موضوع جدا نشدنی از موجودیت منه که فقط مرگ اونو ازم میگیره به تکتک شما مجاهدین افتخار میکنم به تکتک فجایعی که سرم آوردن بخودم مینازم ولی نباید به گذشته برگردم. انرژی و توانم رو میگیره منکه چیزی نیستم. حتی صفر هم حساب نمیشم در برابر بهترینهای کشورم مجاهد شدن این آرزوی من هست ولی هنوز لیاقت دست یافتن بهش رو پیدا نکردم همه وقت دارم دعا میکنم که دلیر مردان و زنان واقعی کشورم موفق بشن در عزم شریفی که دارن.
من راهم مشخصه به تکتک لحظات زندگیم گرچه بسیار دردناک بوده ولی افتخار میکنم. و سربلند بهش نگاه میکنم من مجاهد زندگی میکنم و مجاهد هم میمیرم
مرتضی از تهران