گشت و گذار در شهر هر چقدر هم مایهی تفریح باشد، گاهی دیدگاه شما را به مناظر ناخوشایندی پیوند میدهد. دیدن افرادی که زیر خط فقر در انتظار مرگ تلخ خود نشستهاند.
شاید ۱۰سال پیش پیدا کردن یک متکدی یا کودک کار در تبریز کار سختی محسوب میشد، ولی حالا به لطف سیاستهای داخلی و خارجی مضحک و احمقانهی رژیم تکامل نیافتهی آخوندی میتوان در اکثر چهار راهها و خیابانها شاهد تلاشهای کودکی ۹ساله یا پیرزنی ۷۰ساله برای گذران زندگی بود. البته بهنظر من وفور این افراد مستمند باعث کمتر درک شدن حال آنها میشود.
پیرزنی در حال تکدی گری در شهر تبریز
تا حالا خودتان را جای آنها گذاشته اید؟
آیا توان این را دارید که فقط یک ساعت زیر آفتاب داغ از ماشینهای پشت چراغ صدقه بخواهید؟
به احتمال قوی بعد از ۱۲ساعت تجسس در سطل زبالههای شهر و تحمل بوی تعفن مجبور به دست و پنجه نرم کردن با باران نشدهاید.
شما نبودید، ندیدید غرور مردی را که در زجههای دختر مریضش له شد. دیگر برای او فرقی ندارد که سر چهارراه اسپند دود کند یا نصف شب دنبال ضایعات شهر را زیر و رو کند. شما ندیدید وقتی که یک پیرمرد بالای ۶۰سال و یک پسربچه سر یک بطری خالی پلاستیکی دعوا میکردند. پیرمرد بطری را برد و پسرک اشک ریخت. به گمانم آخرین جملهای که از پسرک شنیدم تا ابد در مغزم خواهد ماند. با چشمان خیس رو به پیرمرد گفت: «بابا لامصب مادرم مریضه...»
پیرمردی در چمبره فقر و گرسنگی در بین زباله ها
آدم هر چقدر هم میخواهد لحن گزارش از خطکشیهای رسمی و جدیت خارج نشود ولی این صحنهها آنقدر زهر دارند که نمیشود دهان ذهن آدم تلخ نشود.
همهی ما هر روز شاهد زوزهی بیشرمانهی فقر در اکثر ابعاد جامعه هستیم، آن هم کجا؟ در کشوری غنی از انوع معادن و منابع. کشوری که آنقدر ثروت دارد که با وجود ۴۰سال تاراج آخوندهای زالو صفت هنوز خرج چندین کشور را میدهد. داریم و برای ما نیست.
تنها تسکین دهندهی این درد سرطان مانند، امید به صبح سپید فرداست. فردایی روشن. فردایی که هر کس به اندازهی دیگری حق انتخاب دارد. شما را نمیدانم ولی من انتخابی نخواهم کرد که فرزندانم تاوان پس بدهند.