شعر ارسالی از امید:
تا شیخ منبر است و مردم همیشه خوابند این قوم فتنهانگیز سرکرده عذابند
گویی مثال دردند بر پیکر دقایق مانند عقده دل در سینه شبابند
اینان غنودهاند و در حسرت گذشته آلام درد اعراب با گریه در ثواب اند
خنده هماره منع است در بزم این مدایح با مردم زمانه موج اند و در عتاب اند
عمریست گفتهاند و دایم به فکر کارند افعال بینتیجه چون در پی حباب اند
هم بیخبر زخویشند هم بیخبر ز مردم با شوردین بساطی واکرده در خضاب اند
نهضت ادامه دارد با این همه دغلها تفسیر دین ز هر سوی آینه روی آب اند
خنجر ز کینه بستند تا غم شود هویدا با بستن حقایق هردم به فکر باب اند
بستند و ماندهایم ما بیفکر و بیثمر چند درهای علم و دانش وامانده در جواب اند
تقصیر کیست کینان تسخیر دل نمودند وا داده ملت ما هر چند پر از حجاب اند
ما در وطن اسیریم با بند پای صیاد صید از قفس رها نیست هر چند که خود عقاب اند
ما متصل به سازیم امیدها رها نیست با چنگ و عود و سرنا ملت به جان رباب اند
در تار و پود مردم راه عمل کجا شد با دیگران نشاید ره چون همه سراب اند
همت جوانه بسته تا کام دل برآید هر دم به تار مویی یا سوی التهاب اند
چون تو امید بستی افسار غم شکستی ای شاعر سخندان سویت همه طناب اند