طاقت خورشید رفت، کاسه صبرش شکست
روز به آهنگ خواب رخت سفر بار بست
شهر که خاموش گشت دیو بر این خوان نشست
اهل قساوت رسید، رشته ایمان گسست
چشم پر از اشک بود، آه تمام وطن
در تب آن شعله سوخت، دشت، سرا و سمن
شهر در این بغض بود، ساکت و خلوت نمود
زمزمهای رشد کرد، کو کجا بت شکن؟
اشرف و عصیان و تو یک گل خونین بچین
قطره خونی و تو نطفه توفان ببین
وانکه صدایش ربود، زهره کفتار را
سروی و سرداری و کوه عظیمی قرین
داد سلامی و داد از دل و جان، جان و تن
هر دل عاشق که دید بهمن خونین کفن
آن گل توفان که رفت بذر به جایش نشست
ماند پیامش که تا فصل شب انداختن
چشم زمان خیره بر آینه عصر گشت
دست کسی شعله را بر در و دیوار بست
زمزمهای میرسد کوی به کو، شهر شهر
رسمی که جوشید و ماند، از دل پیکار شصت
آ.پ