من عباس مدرسی عضو سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران هستم. روزهای آخر مرداد و نیمه اول شهریور هر سال برای من یادآور دو حادثه مهم تاریخی و البته کاملاً متضاد است.
یکی یادآور کودتای ارتجاعی- استعماری 28مرداد سال 1332 که با گذشت بیش از 60سال از آن نه تنها فراموشم نشده بلکه هر چه زمان میگذرد ابعاد آن فاجعه را بیشتر میفهمم. اما حادثه دیگر یادآور تأسیس سازمان مجاهدین خلق ایران است که اکنون بهعنوان یک گنجینه ملی و میهنی و نوید دهنده آیندهیی روشن و تابناک است.
در حادثه شوم 28مرداد تنها حکومت ملی بعد از مشروطه، یعنی حکومت دکتر محمد مصدق توسط استعمارگران و عوامل دربار با همراهی مرتجعان و خائنان داخلی سرنگون شد و شاه خائن که پس از شکست کودتای 25مرداد به ایتالیا فرار کرده بود، به سلطنت برگشت. دکتر مصدق نخستوزیر قانونی و محبوب ملت ایران هم به زندان افتاد و محاکمه شد. آری ”وجدان ملت ایران“ را به محاکمه کشیدند تا بتوانند به غارت و چپاول تمامی داراییهای ملت ما بپردازند و هر ندای آزادی طلبی را خفه کنند. من آن زمان 15سال بیشتر نداشتم ولی تقریباً در همه تظاهراتی که در حمایت از دکتر مصدق بود شرکت میکردم. آنچه که میدیدم این بود که در یک کلام مردم از دل و جان این تنها دولت قانونی و مردمیشان را دوست داشتند و حمایت میکردند مثلاً وقتی که استعمار انگلیس مانع فروش نفت شد تا دولت دکتر مصدق را از این طریق در مضیقه قرار دهد مردم با حمایت از قرضه ملی که دکتر مصدق ارائه کرده بود این توطئه استعماری را خنثی کردند. بهخوبی بیاد دارم که حتی مادران سالخورده مملکت نیز با خرید این برگههای قرضه ملی در این امر شرکت میکردند تا سهم خودشان را در حمایت از دولت مورد علاقهشان نشان داده باشند، و مهمتر اینکه در قیام ملی 30تیر 1331 مردم در مقابل کودتای شاه و نخستوزیر غیرقانونی او- قوامالسلطنه- ایستادند و شهید دادند و آن را سرنگون کردند و دکتر مصدق را به قدرت بازگرداندند.
اما وقتی خبر کودتای 28مرداد بهگوش مردم رسید همه مردم در غم و اندوه فرو رفتند بهخصوص که هیچ آلترناتیوی هم در کار نبود، بهخوبی بیاد دارم که همه دوستان و آشنایان ما غمگین و افسرده دل بودند و هر گاه به هم میرسیدند این مسأله مطرح بود که چرا؟ چرا باید حکومت قانونی و مورد حمایت مردم ما به این سادگی سرنگون شود و دوباره شاه خائن برگردد و همه دستاوردهای ما نابود شود. در این رابطه جملهیی از مصدق نقل شده که بهخوبی بیانگر علت شکست نهضت ملی است، سؤال از دکتر مصدق این بود که چگونه شد که دولت قانونی و مردمی شما با اینهمه طرفدار که در سراسر کشور دارید بهسادگی سقوط کرد؟ دکتر مصدق در پاسخ گفت: ”این جانب قوایی در اختیار نداشتم“. آری این ضعف اصلی و علت شکست تمامی جنبشهای صد ساله اخیر است (نبود یک ارتش مردمی و انقلابی، ارتش آزادیبخش).
این سؤال همیشه برای من وجود داشت که چه باید کرد؟ همیشه دنبال پاسخ این سؤال بودم که تکلیف چیست و چاره کار کدام است؟ به همین جهت پس از 9سال، در سال1341 که خمینی شروع کرد به دادن اعلامیه علیه انجمنهای ایالتی و ولایتی را شروع کرد (این لایحه را که مجلس دستنشانده شاه تصویب کرده بود برآوردی از وضعیت بود برای اینکه شاه بتواند انقلاب سفیدش را شروع کند)، از آنجا که اعلامیه دادن خمینی رنگ و بوی مخالفت با شاه را داشت من سریعاً به حمایت او شروع بهکار کردم چون هیچ نقطه شروع دیگری در کار نبود.
خمینی با چهره یک مرجع مذهبی طبعاً جاذبه بیشتری داشت، اما آخر و عاقبت خمینی را هم دیدیم که پس از رسیدن به قدرت همه وعدههایش را زیر پا گذاشت. دیدیم که واقعاً صدبار بدتر و خیانت بارتر از شاه به سرکوب آزادیخواهان و اعدام و شکنجه پرداخت و بیشتر از شاه به غارت هستی مردم ایران پرداخت و حالا یکبار دیگر ملت ما شاهد خیانت حاکمان مستبد و خودکامه هستند، اما اینبار به جای شاه یک مشت آخوند دینفروش هستند که هر خیانتی را به اسم دین و خداپرستی اعمال میکنند تا به حکومت ننگینشان ادامه دهند.
و حالا باز سؤال دوره قبلی تکرار میشود که ”چه باید کرد“ ؟ و چرا باز سرنوشت غمانگیز دیگری بر ما حاکم شده است؟ مگر ما مردم ایران حق داشتن آزادی و حقوق انسانی خودمان را نداریم؟ پس چگونه میتوانیم این حقوق طبیعی و انسانی خودمان را بهدست بیاوریم و مشکل کجاست؟ آیا چشم به بیگانه بدوزیم؟ تا از آنجا کسی برای نجات ما بیاید؟ که البته پاسخش روشن است که نه، هرگز کسی از بیرون ما برای نجات ما نخواهد آمد. یک ضربالمثل قدیمی ایرانی میگوید ”کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من“. آری واقعاً جواب در همین ضربالمثل قدیمی است، فقط خود ما باید کمر همت ببندیم و راه باز کنیم.
در سالهای دهه 1340 که جبهه ملی دوم شروع بهکار کرد در میان هواداران دکتر مصدق تعدادی جوان تحصیل کرده بودند که واقعاً درد وطن و درد مردم داشتند، تعدادی جوان که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودند و میخواستند کاری برای مردمشان کرده باشند، در رأس آنها محمد حنیفنژاد بود.
در آن زمان گروه جدیتر و مترقیتر که در میان جبهه ملی دوم وجود داشت نهضت آزادی به رهبری مهندس بازرگان بود. شهید محمد حنیفنژاد و دوستانش دنبال این بودند که نهضت آزادی کاری بکند و قدمی بردارد ولی هرچه بیشتر پیگیری کردند متوجه شدند از نهضت آزادی هرگز گام مؤثری در راه آزادی و بهروزی مردم برداشته نخواهد شد و اهل اینکار نیستند، لذا خودشان و قبل از همه شخص محمد حنیفنژاد یک تصمیم قطعی و تاریخی گرفتند و عزم جزم کردند تا این خلأ را پر کنند و به این نیاز خلق پاسخ بدهند.
اکنون بهعنوان ملت ایران و صاحبان حقیقی یک سرزمین تاریخی با 80 میلیون جمعیت، آیندهیی داریم و برای آن حاضریم جان فدا کنیم، مرهون همان تصمیم و همان عزم جزم مردی است که در ابتدای زندگی خود (در آن زمان که هر جوانی پس از فارغالتحصیل شدنش دنبال کسب و کار و درآمد و تشکیل زندگی و خانواه و اسم و رسم میرفت)، به جای روی آوردن به زندگی فردی و آینده خودش، با تمام وجود خود را آماده کرد تا برای آینده این سرزمین و آینده این ملت کهن قدمی بردارد و راهی بگشاید و هر بهایی هم برای اینکار لازم باشد بپردازد. همان راهی که امروز هر ایرانی وطنپرست و دردمند که حاضر باشد قدمی در راه آزادی و احقاق حقوق مردمش بردارد میداند راهش چیست و چه کار باید بکند و به چه سازمان و تشکیلاتی بپیوندد و اعتماد کند. آری، اکنون ما سربلند و سرافراز هستیم و با صدای رسا فریاد برمیآوریم که ”از آن ماست فردا، از آن ماست پیروزی“.
اگر اکنون ملت ایران صاحب یک گنجینه عظیم و قدرتمند است که هیچکس نمیتواند راجع به ایران و مردم و آینده آن بیندیشد ولی سازمان مجاهدین خلق ایران را بحساب نیاورد، به این دلیل است که این سازمان نقش تعیینکننده داشته است.
من در زمان شاه در سالهای قبل از تأسیس سازمان بهعلت فعالیتهای سیاسی علیه شاه به زندان افتادم و سپس از زندان قصر به کرمانشاه تبعید شدم و روزی که توانستم از زندان کرمانشاه به زندان قصر تهران برگردم، باورکنید که یکباره درهای بهشت بهرویم باز شد. باورم نمیشد آنچه که یک عمری دنبالش بودم و اثری از آن نمییافتم یکباره بهطور کامل برابر چشمانم ظاهر شد. من دنبال جرعهیی آب بودم که یکباره چشمه ساری را دیدم جوشان و پاک و مطهر و باورم نمیشد که خدا این همه نعمت را یکجا بمن ارزانی کرده باشد.
من قبلاً دنبال خمینی رفته بودم و دیده بودم که دستش خالی است. در سالهای بعد از 1350 که به مجاهدین رسیدم، چند سالی بود که دیگر از خمینی ناامید شده بودم و واقعاً دنبال همان سرچشمه جوشان و خروشانی بودم که از ابتدای جوانی دنبالش بودم. ولی اسمش را نمیدانستم و حالا میدیدم که خدا چگونه بندگانش را ناامید نمیکند. من که دنبال یک کلمه و یک حرف حساب بودم ولی تا آنزمان پیدا نکرده بودم، درست در زمانیکه مراحلی را طی کرده بودم و بیش از هرزمان آمادگی داشته و نیازمند بودم، خدا پاسخ مرا به تمام و کمال داد، بقول قرآن: ”والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا“ آنانکه در راه ما جهاد کنند، حتماً ما آنها را به راههایمان هدایت میکنیم.
با نگاهی کوتاه و گذرا به کارهای شهید بنیانگذار از شهریور 1344 تا زمان دستگیری در مهر 1350، روشن میشود که محمد آقا در ابتدای کار با تمامی گروههای کوچک و بزرگ تماس گرفت تا از کم و کیف کار آنها بهخصوص از سطح آگاهی و کارایی مبارزاتی آنها با خبر شود، نمیدانم شاید هم برای اتمامحجت اینکار را کرد، من بعدها شنیدم که محمد آقا با یکی از افراد گروه ما (موسوم به مؤتلفه که دنبالهرو خمینی بود) نیز تماس گرفته و سؤالاتی در همین زمینه از آنها کرده بود که میتوانم حدس بزنم چه برداشتی داشته است.
میتوانم این را هم بگویم که شهید بنیانگذار پس از این تماسها مطمئن شد که جز خودش و یارانی که میشناسد مثل شهید سعید محسن و شهید اصغر بدیع زادگان و برخی دیگر که بعداً اضافه شدند بهخصوص برادر مسعود، کسی دیگر دنبال این راه نمیرود و لذا هرچه بیشتر به رسالتی که بر دوش گرفته بود متعهد شد و مطمئن شد که این مهم فقط از او و یارانش برمیآید.
در رابطه با تأسیس یک سازمان و یک تشکیلات انقلابی که مورد نظر محمد آقا بود:
اولا، باید همه چیز را از صفر شروع میکرد چون هیچ الگویی وجود نداشت که به او کمک کند مثلاً انقلابات قرن معاصر ما مثل انقلاب شوری، انقلاب چین یا ویتنام یا کوبا و غیره هیچکدام شرایط آن روز ایران را نداشتند لذا قابل الگوبرداری هم نبودند. بهخصوص که نظام حاکم و بافت اجتماعی ایران آنروز با انقلاب سفید شاه از یک شرایط و مناسبات فئودال- بورژوا به یک بورژوازی وابسته (کمپرادور) تبدیل میشد.
ثانیا ایران در شرایط اختناق شدید بود و ساواک که در سال 1335 یعنی سه سال بعد از کودتای 28مرداد تشکیل شده بود، هر روز گسترش مییافت و کار را مشکل میکرد.
-کمکهای خارجی بهخصوص آمریکا به رژیم شاه، پشت او را گرم میکرد که بتواند به سرکوب ادامه بدهد.
-عادیسازی برای مخفی نمودن فعالیتهای مبارزاتی از مشکلات دیگر محمد آقا بود که باید آن را از همه دوستان و آشنایان و حتی خانوادهاش، پوشیده نگاه میداشت بهنحوی که همه آنها چیزی از کارهای محمد آقا متوجه نشوند.
در شروع کار که تمرکز بر آموزشهای تئوریک سیاسی- ایدئولوژیک و تشکیلاتی بود، جزوه «مبارزه چیست؟» و نیز علت شکست انقلابهای ایران از مشروطه تا آنروز بحث میشد و اینکه در شکست مبارزات آیا مردم مقصرند یا رهبران نهضت ها. در آن زمان گروههای سیاسی پس از مدتی کوتاه که مبارزه میکردند یا به بنبست رسیده و از مبارزه ناامید شده و آن را ترک میکردند یا توسط ساواک و سایر ارگانهای سرکوب شاه کشف و دستگیر شده و متلاشی میشدند یا اینکه به آنها خیانت میشد که یکی از آنها گروهی بود که خودم قبلاً عضو آن بودم و در سال 1343 اعضای آن دستگیر و گروه متلاشی شد.
جزوه مبارزه چیست توضیح میداد که مبارزه یک علم است مثل سایر علوم، مثل علم پزشکی، علم اقتصاد، علوم فیزیک و شیمی و غیره. این حرف جدید بود که باید به مبارزه بهصورت یک علم نگریسته شود، و افراد مبارز باید خود را نیازمند آموختن فن مبارزه بدانند و بطور خودبخودی و احساسی و حتی بهصورت عکسالعمل نسبت به سرکوبهای رژیم عمل نکنند.
- جزوه دیگری توضیح میداد که نقطه ضعف و علت ناکامی و شکست مبارزات گذشته از مشروطه به این سو آیا مردم هستند یا رهبران نهضتها؟ و نتیجه میگرفت که اشکال در مردم نیست بلکه هرگاه رهبری شایسته وجود داشته مردم همراهی کردهاند و کوتاهی نداشتهاند، بلکه ضعف و اشکال به فقدان رهبری ذیصلاح در جنبشها مربوط میشود.
- در میان بحثهای گوناگون، قبل از همه بحث انتخاب ایدئولوژی بود. محمد آقا و سایرین تردیدی در اعتقادات اسلامی نداشتند و به تمام وکمال مؤمن و متدین بودند، مسلمان و شیعه اثنی عشری با تمام آداب و شعائر آن. اما کار سترگی که آغاز کرده بودند نیازمند یک دستگاه اعتقادی و ایدئولوژیکی بود که بتواند جوابگوی مبارزه انقلابی و رهایی بخش و همه مسایل جنبش و افرادش باشد. این دستگاه و نظام اعتقادی بسیار متفاوت است با آنچه که یک آدم عادی که کار و زندگی خودش را میچرخاند و هرچه که باشد بالاخره جزیی از جامعه است که تحت نظام حاکم روزگار میگذراند و نیازی به چیز بیشتری احساس نمیکند. اما فردی که وارد یک تشکیلات میشود که ضد نظام حاکم است و میخواهد در جامعه انقلاب کند خیلی مسائل هست که باید حل کند تا بعد وارد تشکیلات شود و بهخصوص به مبارزه ادامه دهد و قیمتش را در هر زمینه بپردازد. در غیر اینصورت، بهزودی زیر فشار تضادهای منافع فردی با منافع و مصالح تشکیلاتی و سازمانی در میماند و ناچار به کنارهگیری میشود. حالا تصور کنید کسی یا کسانیکه میخواهند یک تشکیلات انقلابی را پایهریزی کنند اگر تمامی این مسائل را از قبل حل نکرده باشند، چگونه امکان دارد موفق شوند که تشکیلات مورد نیازشان را بسازند، مشکلات افرادشان چه سیاسی چه اعتقادی همه و همه را پاسخ دهند و از دادن جان نیز بهطور داوطلبانه استقبال کنند.
به همین جهت محمد آقا گروه ایدئولوژی را ایجاد کرد و خودش به کارهای آن نظارت میکرد و البته با عضویت برادر مجاهد مسعود رجوی این گروه تقویت شد. گروه ایدئولوژی سازمان، با کشف اسلام اصیل و وجوه مختلف و ویژگیها و رهآوردهای ضداستثماری و رهاییبخش آن، جایگاه مهمتری در بحثها و تحقیقات و آموزشهای پایهیی سازمان پیدا کرد. سازمان، اسلام انقلابی را از سرچشمه ها و متون اصلی آن یعنی قرآن و نهجالبلاغه و با مطالعه سیره پیغمبر اسلام و حضرت علی و امام حسین و سایر ائمه بهمثابه یک ایدئولوژی انقلابی که راهنمای عمل انقلابی است، کشف کرد.
در آنزمان کسی از اسلام بهعنوان یک ایدئولوژی انقلابی نام نمیبرد، اسلام چیزی بود که آخوندها از خمینی گرفته تا بقیه ادعا میکردند و در نامهنگاری به اعلیحضرت دعا و ثنا میگفتند و حفظ اسلام و مسلمین را از او تقاضا میکردند وخودشان را نصحیت کنندگان به اعلیحضرت معرفی میکردند. در سالهای 41 تا 43 که من با افرادمان اعلامیههای خمینی را توزیع میکردیم، یادم هست که یکی از تهدیدهای خمینی به شاه در یکی از اعلامیههایش این بود که ”من از انقلاب از پایین نگران هستم“ این عین جمله و دستخط خمینی بود که به شاه میگوید از انقلاب تودههای فقیر و سطوح پایین جامعه نگران است، و به شاه اندرز میدهد که اگر حرفهای او را نپذیرد ممکن است انقلاب شود و سلطنت شاه سرنگون شود.
بگذریم که همین خمینی که علیه شاه هیچگاه حکم جهاد نداد همین که به حکومت رسید برای حفظ قدرتش مجاهدین را صد صد و بیشتر و بیشتر تنها در یک شب تیرباران میکرد، تیرباران جوانان زیر 18سال چه دختر و چه پسر که از مجاهدین هواداری میکردند و شعار آزادی سر میدادند.
میخواهم بگویم که تا قبل از مجاهدین و قبل از محمد آقا کسی از اسلام بهعنوان یک ایدئولوژی انقلابی اسم نمیبرد، کما اینکه تا قبل از مجاهدین نیز هیچ تشکیلات انقلابی که تحت ایدئولوژی اسلام باشد، شکل نگرفته بود و وجود نداشت.
از آنجا که ایدئولوژی انقلابی فقط میتواند راهنمای عمل انقلابی باشد و از آنجا که ایدئولوژی مادیترین چیزی است که هر مجاهد هر روز و هر ساعت و در هر کاری در مبارزه تمام عیارش آن را لمس میکند و از آن سود میجوید، لذا بهدرستی محمدآقا و سپس برادر مسعود به ایدئولوژی اسلام ناب محمدی بهعنوان بالاترین سلاح جنگ و مبارزه نگاه میکردند و البته امروز دیگر هر مجاهدی معنای داشتن ایدئولوژی انقلابی را خوب میداند.
اگر ما معتقد باشیم پدیدهها هرگز بدون علت و دلیل نه از بین میروند و نه بدون دلیل دوام میآورند، باید علت اصلی ماندن مجاهدین در صحنه را در برابر ارتجاع وحشی و خونریز بدانیم علت پایبندی آنها به اصول ایدئولوژی رهایی بخش اسلام انقلابی، تشکیلات سازمان و رهبری ذیصلاح و سازشناپذیر است و اینکه برای پرداخت بهای مبارزه و انقلاب، همه چیز خود را فدا میکنند و صداقت و یکرنگی و پاکدامنی عموم اعضای آن تماماً برگرفته از اسلام ناب محمدی و علوی و حسینی است ”ان الحیوه عقیده و جهاد“.
از آنجا که این بحث خودش یک کتاب مطلب دارد و در یک مقاله نمیگنجد آن را خاتمه میدهم و به آخرین فصل این نوشته که دوران دستگیری تا شهادت بنیانگذاران و اعضای مرکزیت سازمان است میپردازم.
در اول شهریور 1350 در بحبوحه جشنهای آریامهری 2500ساله شاهنشاهی، ساواک به تمامی پایگاههای مجاهدین که لو رفته بود حمله کرد و هرکس که در آن پایگاهها بود را دستگیر کرد و به زندان برد. این دستگیریها تا دو ماه دیگر ادامه داشت و نهایتا تمامی کادر مرکزی سازمان مجاهدین و نیز بیش از 90 درصد اعضای مجاهدین دستگیر شدند و زیر شکنجه رفتند اما نه محمد آقا و سایر بنیانگذاران و نه سایر اعضای کادر مرکزی هیچکدامشان کمترین سستی در ادامه مبارزهشان ایجاد نشد در حالیکه بیشترین شکنجهها را تحمل میکردند، قهرمانانهترین دفاعیات را در بیدادگاههای نظامی ارائه کردند و این دوران واقعاً سرشار از حماسه و پایداری و فدای مجاهدین است. آن هم در آن سالها که کمتر کسی پس از دستگیری، باز هم با همان روحیه رزمنده که در بیرون زندان داشت، در شرایط زندان و زیر شکنجه توان فکر کردن به مبارزه علیه دژخیم و علیه رژیم داشت و کسانیکه سر و کارشان با زندان افتاده باشد معنای این حرف را خوب میفهمند.
در یک کلام باید بگویم بهرغم زندان و شکنجه و سپس اعدام که همگی اعضای کادر مرکزی و کادرهای مسئول خود را برای آن آماده کرده بودند ولی آنها با قدرت تمام دنبال این بودند که راهی برای جلوگیری از گسترش ضربه پیدا کنند و نیز راهی برای جمعآوری اطلاعات و سپس انتقال آن به بیرون زندان تا مورد استفاده افراد بیرون قرار بگیرد و مبارزهشان ادامه پیدا کند، اینها تماماً نشان دیگری از همان ایدئولوژی انقلابی و توحیدی مجاهدین است که به فرد مجاهد تا زمانی که نفس میکشد توان برخورد با دشمن میدهد.
همانطور که افراد کادر مرکزی آنموقع سازمان از بنیانگذاران و تمامی اعضا در شرایط زندان توانستند تمامی تجربیات ضربه شهریور سال 50 را جمعبندی کرده و توسط رضا رضایی شهید که طی یک طرح پیچیده و با فریب ساواکیها به خارج زندان فرار کرد، به بیرون زندان فرستاده شد و به این شکل توانستند در مدت کوتاهی نه تنها جلوی گسترش ضربه را بگیرند بلکه توانستند از ساواک پیشی بگیرند و حتی بسیاری ضربهها را پیشاپیش خنثی کنند.
بهطور خلاصه رضا رضایی را ساواک در خیال خودش بهعنوان طعمه بهکار گرفته بود که احمد رضایی بردار بزرگتر او را که در بیرون مانده بود و محور سازمان شده بود و کارها را اداره میکرد دستگیر نمایند. الحق رضا رضایی اینکار طاقتفرسا یعنی فریب ساواک و فرار از چنگ آنها را بهخوبی اجرا کرد چون توانسته بود اعتماد ساواک را جلب کند که مثلاً دارد کاری میکند که احمد برادرش را ساواک دستگیر کند. در ازای اینکه مثلاً بعداً به آنها تخفیف دهند و اعدامشان نکنند.
بر اساس این طرح رضا برای دستگیری احمد همراه ساواکیها به بیرون میآمد، به خانه خودشان و جاهای دیگر سرکشی میکرد تا ردی از احمد رضایی بیابد اما او در عمل نقشه فرار خودش را میریخت و بالاخره در همین رفت و آمدها توانست قراری را با احمد بگذارد و همراه او فرار کرده و مخفی شود و از چنگ ساواک بگریزد.
پس از فرار رضا که ضربه بسیار بزرگی به ساواک بود، دژخیمان وحشیانه بهجان مجاهدین در بند افتادند و عقدههای ناشی از این ضربه و شکست را بر سر آنها خراب میکردند. ولی آنکه پیروز شده بود، نه ساواک، بلکه زندانیانی بودند که زیر شکنجه میرفتند.
حماسه پایداری دیگر محمدآقا ایستادگیاش در برابر رژیم شاه بود که از او خواسته بودند اگر یکی از این سه شرط را بپذیرد اعدام نخواهد شد و حبس ابد میگیرد:
-اول اینکه بگوید عراق و دولت آنجا مجاهدین را فرستاده و مجاهدین وابسته به دولت عراق هستند (دوران اختلاف شدید شاه با دولت بغداد بود).
-دوم اینکه بگوید مبارزه مسلحانه شیوه درستی نیست
-سوم اینکه بگوید مارکسیستها کافرند و مجاهدین ضد مارکسیستها و مارکسیسم هستند.
اما محمد آقا هوشیارتر و والاتر از آن بود که بدام شاه و ساواک بیفتد، بسادگی تصمیم اش را اعلام کرد و گفت هرگز، هرگز هیچکدام از این سه شرط را نمیپذیرد و قاطعانه دست رد به سینه رژیم شاه زد.
بعدا محمد آقا به بچهها گفته بود ”باید خون ما در این راه ریخته شود، این بخش الزامی و پایان کار ماست“.
روز چهارم خرداد سال 51 محمدآقا همراه سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بهمراه دوتن از کادرهای مرکزی محمود عسکریزاده و محمد رسول مشگین فام بهدستور شاه خائن و نوکر استعمار به جوخه تیرباران سپرده شدند تا مگر تضمینی باشند برای ادامه سلطنت و حکومت ملوکانه، ولی خونهای پاک و مطهر بنیانگذاران و بقیه مجاهدین رکابش و دیگر انقلابیون شهید خیلی زود جزیره ثبات شاهنشاه را لرزاند آنچنان که تختش واژگون و مجبور شد که گورش را از ایران گم کند و سال بعد از آن هم بهدرک واصل شد.
اکنون ثمره آن فدای بزرگی که انقلابیترین رجل تاریخ معاصر ایران محمد حنیفنژاد و یارانش کردند، امروز در کسوت شورای مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران با بیش از هزار زن مجاهد و در وجود گوهران بیبدیل یعنی هزاران مرد پاکباز مجاهد و به گستردگی پنج قاره جهان متبلور است و بهعنوان پشتوانه و تضمین تاریخی برای آیندهای روشن و درخشان عمل میکند.
عباس مدرسی- شهریور 1394.
یکی یادآور کودتای ارتجاعی- استعماری 28مرداد سال 1332 که با گذشت بیش از 60سال از آن نه تنها فراموشم نشده بلکه هر چه زمان میگذرد ابعاد آن فاجعه را بیشتر میفهمم. اما حادثه دیگر یادآور تأسیس سازمان مجاهدین خلق ایران است که اکنون بهعنوان یک گنجینه ملی و میهنی و نوید دهنده آیندهیی روشن و تابناک است.
در حادثه شوم 28مرداد تنها حکومت ملی بعد از مشروطه، یعنی حکومت دکتر محمد مصدق توسط استعمارگران و عوامل دربار با همراهی مرتجعان و خائنان داخلی سرنگون شد و شاه خائن که پس از شکست کودتای 25مرداد به ایتالیا فرار کرده بود، به سلطنت برگشت. دکتر مصدق نخستوزیر قانونی و محبوب ملت ایران هم به زندان افتاد و محاکمه شد. آری ”وجدان ملت ایران“ را به محاکمه کشیدند تا بتوانند به غارت و چپاول تمامی داراییهای ملت ما بپردازند و هر ندای آزادی طلبی را خفه کنند. من آن زمان 15سال بیشتر نداشتم ولی تقریباً در همه تظاهراتی که در حمایت از دکتر مصدق بود شرکت میکردم. آنچه که میدیدم این بود که در یک کلام مردم از دل و جان این تنها دولت قانونی و مردمیشان را دوست داشتند و حمایت میکردند مثلاً وقتی که استعمار انگلیس مانع فروش نفت شد تا دولت دکتر مصدق را از این طریق در مضیقه قرار دهد مردم با حمایت از قرضه ملی که دکتر مصدق ارائه کرده بود این توطئه استعماری را خنثی کردند. بهخوبی بیاد دارم که حتی مادران سالخورده مملکت نیز با خرید این برگههای قرضه ملی در این امر شرکت میکردند تا سهم خودشان را در حمایت از دولت مورد علاقهشان نشان داده باشند، و مهمتر اینکه در قیام ملی 30تیر 1331 مردم در مقابل کودتای شاه و نخستوزیر غیرقانونی او- قوامالسلطنه- ایستادند و شهید دادند و آن را سرنگون کردند و دکتر مصدق را به قدرت بازگرداندند.
اما وقتی خبر کودتای 28مرداد بهگوش مردم رسید همه مردم در غم و اندوه فرو رفتند بهخصوص که هیچ آلترناتیوی هم در کار نبود، بهخوبی بیاد دارم که همه دوستان و آشنایان ما غمگین و افسرده دل بودند و هر گاه به هم میرسیدند این مسأله مطرح بود که چرا؟ چرا باید حکومت قانونی و مورد حمایت مردم ما به این سادگی سرنگون شود و دوباره شاه خائن برگردد و همه دستاوردهای ما نابود شود. در این رابطه جملهیی از مصدق نقل شده که بهخوبی بیانگر علت شکست نهضت ملی است، سؤال از دکتر مصدق این بود که چگونه شد که دولت قانونی و مردمی شما با اینهمه طرفدار که در سراسر کشور دارید بهسادگی سقوط کرد؟ دکتر مصدق در پاسخ گفت: ”این جانب قوایی در اختیار نداشتم“. آری این ضعف اصلی و علت شکست تمامی جنبشهای صد ساله اخیر است (نبود یک ارتش مردمی و انقلابی، ارتش آزادیبخش).
این سؤال همیشه برای من وجود داشت که چه باید کرد؟ همیشه دنبال پاسخ این سؤال بودم که تکلیف چیست و چاره کار کدام است؟ به همین جهت پس از 9سال، در سال1341 که خمینی شروع کرد به دادن اعلامیه علیه انجمنهای ایالتی و ولایتی را شروع کرد (این لایحه را که مجلس دستنشانده شاه تصویب کرده بود برآوردی از وضعیت بود برای اینکه شاه بتواند انقلاب سفیدش را شروع کند)، از آنجا که اعلامیه دادن خمینی رنگ و بوی مخالفت با شاه را داشت من سریعاً به حمایت او شروع بهکار کردم چون هیچ نقطه شروع دیگری در کار نبود.
خمینی با چهره یک مرجع مذهبی طبعاً جاذبه بیشتری داشت، اما آخر و عاقبت خمینی را هم دیدیم که پس از رسیدن به قدرت همه وعدههایش را زیر پا گذاشت. دیدیم که واقعاً صدبار بدتر و خیانت بارتر از شاه به سرکوب آزادیخواهان و اعدام و شکنجه پرداخت و بیشتر از شاه به غارت هستی مردم ایران پرداخت و حالا یکبار دیگر ملت ما شاهد خیانت حاکمان مستبد و خودکامه هستند، اما اینبار به جای شاه یک مشت آخوند دینفروش هستند که هر خیانتی را به اسم دین و خداپرستی اعمال میکنند تا به حکومت ننگینشان ادامه دهند.
و حالا باز سؤال دوره قبلی تکرار میشود که ”چه باید کرد“ ؟ و چرا باز سرنوشت غمانگیز دیگری بر ما حاکم شده است؟ مگر ما مردم ایران حق داشتن آزادی و حقوق انسانی خودمان را نداریم؟ پس چگونه میتوانیم این حقوق طبیعی و انسانی خودمان را بهدست بیاوریم و مشکل کجاست؟ آیا چشم به بیگانه بدوزیم؟ تا از آنجا کسی برای نجات ما بیاید؟ که البته پاسخش روشن است که نه، هرگز کسی از بیرون ما برای نجات ما نخواهد آمد. یک ضربالمثل قدیمی ایرانی میگوید ”کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من“. آری واقعاً جواب در همین ضربالمثل قدیمی است، فقط خود ما باید کمر همت ببندیم و راه باز کنیم.
در سالهای دهه 1340 که جبهه ملی دوم شروع بهکار کرد در میان هواداران دکتر مصدق تعدادی جوان تحصیل کرده بودند که واقعاً درد وطن و درد مردم داشتند، تعدادی جوان که تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودند و میخواستند کاری برای مردمشان کرده باشند، در رأس آنها محمد حنیفنژاد بود.
در آن زمان گروه جدیتر و مترقیتر که در میان جبهه ملی دوم وجود داشت نهضت آزادی به رهبری مهندس بازرگان بود. شهید محمد حنیفنژاد و دوستانش دنبال این بودند که نهضت آزادی کاری بکند و قدمی بردارد ولی هرچه بیشتر پیگیری کردند متوجه شدند از نهضت آزادی هرگز گام مؤثری در راه آزادی و بهروزی مردم برداشته نخواهد شد و اهل اینکار نیستند، لذا خودشان و قبل از همه شخص محمد حنیفنژاد یک تصمیم قطعی و تاریخی گرفتند و عزم جزم کردند تا این خلأ را پر کنند و به این نیاز خلق پاسخ بدهند.
اکنون بهعنوان ملت ایران و صاحبان حقیقی یک سرزمین تاریخی با 80 میلیون جمعیت، آیندهیی داریم و برای آن حاضریم جان فدا کنیم، مرهون همان تصمیم و همان عزم جزم مردی است که در ابتدای زندگی خود (در آن زمان که هر جوانی پس از فارغالتحصیل شدنش دنبال کسب و کار و درآمد و تشکیل زندگی و خانواه و اسم و رسم میرفت)، به جای روی آوردن به زندگی فردی و آینده خودش، با تمام وجود خود را آماده کرد تا برای آینده این سرزمین و آینده این ملت کهن قدمی بردارد و راهی بگشاید و هر بهایی هم برای اینکار لازم باشد بپردازد. همان راهی که امروز هر ایرانی وطنپرست و دردمند که حاضر باشد قدمی در راه آزادی و احقاق حقوق مردمش بردارد میداند راهش چیست و چه کار باید بکند و به چه سازمان و تشکیلاتی بپیوندد و اعتماد کند. آری، اکنون ما سربلند و سرافراز هستیم و با صدای رسا فریاد برمیآوریم که ”از آن ماست فردا، از آن ماست پیروزی“.
اگر اکنون ملت ایران صاحب یک گنجینه عظیم و قدرتمند است که هیچکس نمیتواند راجع به ایران و مردم و آینده آن بیندیشد ولی سازمان مجاهدین خلق ایران را بحساب نیاورد، به این دلیل است که این سازمان نقش تعیینکننده داشته است.
من در زمان شاه در سالهای قبل از تأسیس سازمان بهعلت فعالیتهای سیاسی علیه شاه به زندان افتادم و سپس از زندان قصر به کرمانشاه تبعید شدم و روزی که توانستم از زندان کرمانشاه به زندان قصر تهران برگردم، باورکنید که یکباره درهای بهشت بهرویم باز شد. باورم نمیشد آنچه که یک عمری دنبالش بودم و اثری از آن نمییافتم یکباره بهطور کامل برابر چشمانم ظاهر شد. من دنبال جرعهیی آب بودم که یکباره چشمه ساری را دیدم جوشان و پاک و مطهر و باورم نمیشد که خدا این همه نعمت را یکجا بمن ارزانی کرده باشد.
من قبلاً دنبال خمینی رفته بودم و دیده بودم که دستش خالی است. در سالهای بعد از 1350 که به مجاهدین رسیدم، چند سالی بود که دیگر از خمینی ناامید شده بودم و واقعاً دنبال همان سرچشمه جوشان و خروشانی بودم که از ابتدای جوانی دنبالش بودم. ولی اسمش را نمیدانستم و حالا میدیدم که خدا چگونه بندگانش را ناامید نمیکند. من که دنبال یک کلمه و یک حرف حساب بودم ولی تا آنزمان پیدا نکرده بودم، درست در زمانیکه مراحلی را طی کرده بودم و بیش از هرزمان آمادگی داشته و نیازمند بودم، خدا پاسخ مرا به تمام و کمال داد، بقول قرآن: ”والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا“ آنانکه در راه ما جهاد کنند، حتماً ما آنها را به راههایمان هدایت میکنیم.
با نگاهی کوتاه و گذرا به کارهای شهید بنیانگذار از شهریور 1344 تا زمان دستگیری در مهر 1350، روشن میشود که محمد آقا در ابتدای کار با تمامی گروههای کوچک و بزرگ تماس گرفت تا از کم و کیف کار آنها بهخصوص از سطح آگاهی و کارایی مبارزاتی آنها با خبر شود، نمیدانم شاید هم برای اتمامحجت اینکار را کرد، من بعدها شنیدم که محمد آقا با یکی از افراد گروه ما (موسوم به مؤتلفه که دنبالهرو خمینی بود) نیز تماس گرفته و سؤالاتی در همین زمینه از آنها کرده بود که میتوانم حدس بزنم چه برداشتی داشته است.
میتوانم این را هم بگویم که شهید بنیانگذار پس از این تماسها مطمئن شد که جز خودش و یارانی که میشناسد مثل شهید سعید محسن و شهید اصغر بدیع زادگان و برخی دیگر که بعداً اضافه شدند بهخصوص برادر مسعود، کسی دیگر دنبال این راه نمیرود و لذا هرچه بیشتر به رسالتی که بر دوش گرفته بود متعهد شد و مطمئن شد که این مهم فقط از او و یارانش برمیآید.
در رابطه با تأسیس یک سازمان و یک تشکیلات انقلابی که مورد نظر محمد آقا بود:
اولا، باید همه چیز را از صفر شروع میکرد چون هیچ الگویی وجود نداشت که به او کمک کند مثلاً انقلابات قرن معاصر ما مثل انقلاب شوری، انقلاب چین یا ویتنام یا کوبا و غیره هیچکدام شرایط آن روز ایران را نداشتند لذا قابل الگوبرداری هم نبودند. بهخصوص که نظام حاکم و بافت اجتماعی ایران آنروز با انقلاب سفید شاه از یک شرایط و مناسبات فئودال- بورژوا به یک بورژوازی وابسته (کمپرادور) تبدیل میشد.
ثانیا ایران در شرایط اختناق شدید بود و ساواک که در سال 1335 یعنی سه سال بعد از کودتای 28مرداد تشکیل شده بود، هر روز گسترش مییافت و کار را مشکل میکرد.
-کمکهای خارجی بهخصوص آمریکا به رژیم شاه، پشت او را گرم میکرد که بتواند به سرکوب ادامه بدهد.
-عادیسازی برای مخفی نمودن فعالیتهای مبارزاتی از مشکلات دیگر محمد آقا بود که باید آن را از همه دوستان و آشنایان و حتی خانوادهاش، پوشیده نگاه میداشت بهنحوی که همه آنها چیزی از کارهای محمد آقا متوجه نشوند.
در شروع کار که تمرکز بر آموزشهای تئوریک سیاسی- ایدئولوژیک و تشکیلاتی بود، جزوه «مبارزه چیست؟» و نیز علت شکست انقلابهای ایران از مشروطه تا آنروز بحث میشد و اینکه در شکست مبارزات آیا مردم مقصرند یا رهبران نهضت ها. در آن زمان گروههای سیاسی پس از مدتی کوتاه که مبارزه میکردند یا به بنبست رسیده و از مبارزه ناامید شده و آن را ترک میکردند یا توسط ساواک و سایر ارگانهای سرکوب شاه کشف و دستگیر شده و متلاشی میشدند یا اینکه به آنها خیانت میشد که یکی از آنها گروهی بود که خودم قبلاً عضو آن بودم و در سال 1343 اعضای آن دستگیر و گروه متلاشی شد.
جزوه مبارزه چیست توضیح میداد که مبارزه یک علم است مثل سایر علوم، مثل علم پزشکی، علم اقتصاد، علوم فیزیک و شیمی و غیره. این حرف جدید بود که باید به مبارزه بهصورت یک علم نگریسته شود، و افراد مبارز باید خود را نیازمند آموختن فن مبارزه بدانند و بطور خودبخودی و احساسی و حتی بهصورت عکسالعمل نسبت به سرکوبهای رژیم عمل نکنند.
- جزوه دیگری توضیح میداد که نقطه ضعف و علت ناکامی و شکست مبارزات گذشته از مشروطه به این سو آیا مردم هستند یا رهبران نهضتها؟ و نتیجه میگرفت که اشکال در مردم نیست بلکه هرگاه رهبری شایسته وجود داشته مردم همراهی کردهاند و کوتاهی نداشتهاند، بلکه ضعف و اشکال به فقدان رهبری ذیصلاح در جنبشها مربوط میشود.
- در میان بحثهای گوناگون، قبل از همه بحث انتخاب ایدئولوژی بود. محمد آقا و سایرین تردیدی در اعتقادات اسلامی نداشتند و به تمام وکمال مؤمن و متدین بودند، مسلمان و شیعه اثنی عشری با تمام آداب و شعائر آن. اما کار سترگی که آغاز کرده بودند نیازمند یک دستگاه اعتقادی و ایدئولوژیکی بود که بتواند جوابگوی مبارزه انقلابی و رهایی بخش و همه مسایل جنبش و افرادش باشد. این دستگاه و نظام اعتقادی بسیار متفاوت است با آنچه که یک آدم عادی که کار و زندگی خودش را میچرخاند و هرچه که باشد بالاخره جزیی از جامعه است که تحت نظام حاکم روزگار میگذراند و نیازی به چیز بیشتری احساس نمیکند. اما فردی که وارد یک تشکیلات میشود که ضد نظام حاکم است و میخواهد در جامعه انقلاب کند خیلی مسائل هست که باید حل کند تا بعد وارد تشکیلات شود و بهخصوص به مبارزه ادامه دهد و قیمتش را در هر زمینه بپردازد. در غیر اینصورت، بهزودی زیر فشار تضادهای منافع فردی با منافع و مصالح تشکیلاتی و سازمانی در میماند و ناچار به کنارهگیری میشود. حالا تصور کنید کسی یا کسانیکه میخواهند یک تشکیلات انقلابی را پایهریزی کنند اگر تمامی این مسائل را از قبل حل نکرده باشند، چگونه امکان دارد موفق شوند که تشکیلات مورد نیازشان را بسازند، مشکلات افرادشان چه سیاسی چه اعتقادی همه و همه را پاسخ دهند و از دادن جان نیز بهطور داوطلبانه استقبال کنند.
به همین جهت محمد آقا گروه ایدئولوژی را ایجاد کرد و خودش به کارهای آن نظارت میکرد و البته با عضویت برادر مجاهد مسعود رجوی این گروه تقویت شد. گروه ایدئولوژی سازمان، با کشف اسلام اصیل و وجوه مختلف و ویژگیها و رهآوردهای ضداستثماری و رهاییبخش آن، جایگاه مهمتری در بحثها و تحقیقات و آموزشهای پایهیی سازمان پیدا کرد. سازمان، اسلام انقلابی را از سرچشمه ها و متون اصلی آن یعنی قرآن و نهجالبلاغه و با مطالعه سیره پیغمبر اسلام و حضرت علی و امام حسین و سایر ائمه بهمثابه یک ایدئولوژی انقلابی که راهنمای عمل انقلابی است، کشف کرد.
در آنزمان کسی از اسلام بهعنوان یک ایدئولوژی انقلابی نام نمیبرد، اسلام چیزی بود که آخوندها از خمینی گرفته تا بقیه ادعا میکردند و در نامهنگاری به اعلیحضرت دعا و ثنا میگفتند و حفظ اسلام و مسلمین را از او تقاضا میکردند وخودشان را نصحیت کنندگان به اعلیحضرت معرفی میکردند. در سالهای 41 تا 43 که من با افرادمان اعلامیههای خمینی را توزیع میکردیم، یادم هست که یکی از تهدیدهای خمینی به شاه در یکی از اعلامیههایش این بود که ”من از انقلاب از پایین نگران هستم“ این عین جمله و دستخط خمینی بود که به شاه میگوید از انقلاب تودههای فقیر و سطوح پایین جامعه نگران است، و به شاه اندرز میدهد که اگر حرفهای او را نپذیرد ممکن است انقلاب شود و سلطنت شاه سرنگون شود.
بگذریم که همین خمینی که علیه شاه هیچگاه حکم جهاد نداد همین که به حکومت رسید برای حفظ قدرتش مجاهدین را صد صد و بیشتر و بیشتر تنها در یک شب تیرباران میکرد، تیرباران جوانان زیر 18سال چه دختر و چه پسر که از مجاهدین هواداری میکردند و شعار آزادی سر میدادند.
میخواهم بگویم که تا قبل از مجاهدین و قبل از محمد آقا کسی از اسلام بهعنوان یک ایدئولوژی انقلابی اسم نمیبرد، کما اینکه تا قبل از مجاهدین نیز هیچ تشکیلات انقلابی که تحت ایدئولوژی اسلام باشد، شکل نگرفته بود و وجود نداشت.
از آنجا که ایدئولوژی انقلابی فقط میتواند راهنمای عمل انقلابی باشد و از آنجا که ایدئولوژی مادیترین چیزی است که هر مجاهد هر روز و هر ساعت و در هر کاری در مبارزه تمام عیارش آن را لمس میکند و از آن سود میجوید، لذا بهدرستی محمدآقا و سپس برادر مسعود به ایدئولوژی اسلام ناب محمدی بهعنوان بالاترین سلاح جنگ و مبارزه نگاه میکردند و البته امروز دیگر هر مجاهدی معنای داشتن ایدئولوژی انقلابی را خوب میداند.
اگر ما معتقد باشیم پدیدهها هرگز بدون علت و دلیل نه از بین میروند و نه بدون دلیل دوام میآورند، باید علت اصلی ماندن مجاهدین در صحنه را در برابر ارتجاع وحشی و خونریز بدانیم علت پایبندی آنها به اصول ایدئولوژی رهایی بخش اسلام انقلابی، تشکیلات سازمان و رهبری ذیصلاح و سازشناپذیر است و اینکه برای پرداخت بهای مبارزه و انقلاب، همه چیز خود را فدا میکنند و صداقت و یکرنگی و پاکدامنی عموم اعضای آن تماماً برگرفته از اسلام ناب محمدی و علوی و حسینی است ”ان الحیوه عقیده و جهاد“.
از آنجا که این بحث خودش یک کتاب مطلب دارد و در یک مقاله نمیگنجد آن را خاتمه میدهم و به آخرین فصل این نوشته که دوران دستگیری تا شهادت بنیانگذاران و اعضای مرکزیت سازمان است میپردازم.
در اول شهریور 1350 در بحبوحه جشنهای آریامهری 2500ساله شاهنشاهی، ساواک به تمامی پایگاههای مجاهدین که لو رفته بود حمله کرد و هرکس که در آن پایگاهها بود را دستگیر کرد و به زندان برد. این دستگیریها تا دو ماه دیگر ادامه داشت و نهایتا تمامی کادر مرکزی سازمان مجاهدین و نیز بیش از 90 درصد اعضای مجاهدین دستگیر شدند و زیر شکنجه رفتند اما نه محمد آقا و سایر بنیانگذاران و نه سایر اعضای کادر مرکزی هیچکدامشان کمترین سستی در ادامه مبارزهشان ایجاد نشد در حالیکه بیشترین شکنجهها را تحمل میکردند، قهرمانانهترین دفاعیات را در بیدادگاههای نظامی ارائه کردند و این دوران واقعاً سرشار از حماسه و پایداری و فدای مجاهدین است. آن هم در آن سالها که کمتر کسی پس از دستگیری، باز هم با همان روحیه رزمنده که در بیرون زندان داشت، در شرایط زندان و زیر شکنجه توان فکر کردن به مبارزه علیه دژخیم و علیه رژیم داشت و کسانیکه سر و کارشان با زندان افتاده باشد معنای این حرف را خوب میفهمند.
در یک کلام باید بگویم بهرغم زندان و شکنجه و سپس اعدام که همگی اعضای کادر مرکزی و کادرهای مسئول خود را برای آن آماده کرده بودند ولی آنها با قدرت تمام دنبال این بودند که راهی برای جلوگیری از گسترش ضربه پیدا کنند و نیز راهی برای جمعآوری اطلاعات و سپس انتقال آن به بیرون زندان تا مورد استفاده افراد بیرون قرار بگیرد و مبارزهشان ادامه پیدا کند، اینها تماماً نشان دیگری از همان ایدئولوژی انقلابی و توحیدی مجاهدین است که به فرد مجاهد تا زمانی که نفس میکشد توان برخورد با دشمن میدهد.
همانطور که افراد کادر مرکزی آنموقع سازمان از بنیانگذاران و تمامی اعضا در شرایط زندان توانستند تمامی تجربیات ضربه شهریور سال 50 را جمعبندی کرده و توسط رضا رضایی شهید که طی یک طرح پیچیده و با فریب ساواکیها به خارج زندان فرار کرد، به بیرون زندان فرستاده شد و به این شکل توانستند در مدت کوتاهی نه تنها جلوی گسترش ضربه را بگیرند بلکه توانستند از ساواک پیشی بگیرند و حتی بسیاری ضربهها را پیشاپیش خنثی کنند.
بهطور خلاصه رضا رضایی را ساواک در خیال خودش بهعنوان طعمه بهکار گرفته بود که احمد رضایی بردار بزرگتر او را که در بیرون مانده بود و محور سازمان شده بود و کارها را اداره میکرد دستگیر نمایند. الحق رضا رضایی اینکار طاقتفرسا یعنی فریب ساواک و فرار از چنگ آنها را بهخوبی اجرا کرد چون توانسته بود اعتماد ساواک را جلب کند که مثلاً دارد کاری میکند که احمد برادرش را ساواک دستگیر کند. در ازای اینکه مثلاً بعداً به آنها تخفیف دهند و اعدامشان نکنند.
بر اساس این طرح رضا برای دستگیری احمد همراه ساواکیها به بیرون میآمد، به خانه خودشان و جاهای دیگر سرکشی میکرد تا ردی از احمد رضایی بیابد اما او در عمل نقشه فرار خودش را میریخت و بالاخره در همین رفت و آمدها توانست قراری را با احمد بگذارد و همراه او فرار کرده و مخفی شود و از چنگ ساواک بگریزد.
پس از فرار رضا که ضربه بسیار بزرگی به ساواک بود، دژخیمان وحشیانه بهجان مجاهدین در بند افتادند و عقدههای ناشی از این ضربه و شکست را بر سر آنها خراب میکردند. ولی آنکه پیروز شده بود، نه ساواک، بلکه زندانیانی بودند که زیر شکنجه میرفتند.
حماسه پایداری دیگر محمدآقا ایستادگیاش در برابر رژیم شاه بود که از او خواسته بودند اگر یکی از این سه شرط را بپذیرد اعدام نخواهد شد و حبس ابد میگیرد:
-اول اینکه بگوید عراق و دولت آنجا مجاهدین را فرستاده و مجاهدین وابسته به دولت عراق هستند (دوران اختلاف شدید شاه با دولت بغداد بود).
-دوم اینکه بگوید مبارزه مسلحانه شیوه درستی نیست
-سوم اینکه بگوید مارکسیستها کافرند و مجاهدین ضد مارکسیستها و مارکسیسم هستند.
اما محمد آقا هوشیارتر و والاتر از آن بود که بدام شاه و ساواک بیفتد، بسادگی تصمیم اش را اعلام کرد و گفت هرگز، هرگز هیچکدام از این سه شرط را نمیپذیرد و قاطعانه دست رد به سینه رژیم شاه زد.
بعدا محمد آقا به بچهها گفته بود ”باید خون ما در این راه ریخته شود، این بخش الزامی و پایان کار ماست“.
روز چهارم خرداد سال 51 محمدآقا همراه سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بهمراه دوتن از کادرهای مرکزی محمود عسکریزاده و محمد رسول مشگین فام بهدستور شاه خائن و نوکر استعمار به جوخه تیرباران سپرده شدند تا مگر تضمینی باشند برای ادامه سلطنت و حکومت ملوکانه، ولی خونهای پاک و مطهر بنیانگذاران و بقیه مجاهدین رکابش و دیگر انقلابیون شهید خیلی زود جزیره ثبات شاهنشاه را لرزاند آنچنان که تختش واژگون و مجبور شد که گورش را از ایران گم کند و سال بعد از آن هم بهدرک واصل شد.
اکنون ثمره آن فدای بزرگی که انقلابیترین رجل تاریخ معاصر ایران محمد حنیفنژاد و یارانش کردند، امروز در کسوت شورای مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران با بیش از هزار زن مجاهد و در وجود گوهران بیبدیل یعنی هزاران مرد پاکباز مجاهد و به گستردگی پنج قاره جهان متبلور است و بهعنوان پشتوانه و تضمین تاریخی برای آیندهای روشن و درخشان عمل میکند.
عباس مدرسی- شهریور 1394.