728 x 90

دهکده پرندگان - مرتضی

دهکده کبوتران
دهکده کبوتران

دهکده کبوتران

نوشته : مجتبی

پرده اول

کبوترهای زیادی را در جنگل در رنگهای مختلف می‌بینیم.

که بعضی‌ها در حال چیدن دانه از روی زمین هستند.

عده‌یی دیگر در گوشه‌ای در حال بازی‌کردن و عده‌یی دیگر کبوترهای پیر عصا به دست زیر درختی نشسته‌اند و در حال گفتگو هستند.

(راوی جلوی صحنه می‌آید)، قصه کبوترهای دهکده کبوتران را حتماً نشنیدید یک قصه تلخ ولی آخرش....

جانم برای شما بگه که چند قدم دورتر از سکنای ما دهی بود به‌نام دهکده کبوتران

کبوترهای زیادی در آنجا زندگی می‌کردند، کبوترهایی با فکرهای مختلف کبوترهایی که یک عمری عادت کرده بودند به آن نوع زندگی

دیگر باورشان شده بود به زندگی

تا این‌که کبوتر سفید کوچولویی به دنیا می‌آید کم کم بزرگ می‌شود و هزاران سؤال برایش پیش می‌آید.

(با دست اشاره‌ای به گوشه‌ای از صحنه می‌کند و خودش از صحنه خارج می‌شود.)

چند کبوتری که در حال بازی هستند می‌ایستند و به کبوتر سفید کوچولو که از یک طرف صحنه وارد می‌شود، به او خیره می‌شوند و شادی کنان به سوی او می‌روند ولی کبوتر سفید کوچولو اعتنایی به آنها نمی‌کند و به گوشه‌ای می‌رود ومی‌نشیند و در فکر فرو می‌رود. کبوترهای دیگر مشغول بازی می‌شوند.

پرده دوم

درختهای زیادی دیده می‌شود کبوتر سفید کوچولو وارد صحنه می‌شود شروع به پر کشیدن می‌کند.

پروازش اوج می‌گیرد و از بلندی درختهای جنگل بالاتر می‌رود هم‌چنان به پرواز خود ادامه می‌دهد و خوشحالی می‌کند بالای چند درخت بلند، چند باز را می‌بینیم که لانه دارند.

و چشمشان به کبوتر سفید کوچولو می‌افتد به سویش پرواز می‌کنند نزدیک کبوتر می‌شوند و چنگ می‌اندازند کبوتر سفید کوچولو می‌ترسد و سعی می‌کند که از دست بازها فرار کند.

پایین جنگل کبوتر سیاه، بالا را نشان می‌دهد و تمام کبوترها بالا را نگاه می‌کنند و در بالای درختها تعقیب و گریز بازها و کبوتر سفید کوچولو دیده می‌شود.

بعضی از کبوترهای پایین جنگل دست به دعا می‌شوند و کبوترهای پیر در گوشه‌ای دیگر سری تکان می‌دهند.

پدر، مادر کبوتر سفید کوچولو هم به آسمان چشم دوخته‌اند که صدایشان می‌آید، خدا یا به بچه‌ام رحم کن، فرارکن، فرار کن

در بالای درختهای جنگل، بازها سعی در گرفتن کبوتر سفید کوچولو دارند که با چنگالهای خود ضربه‌های زیادی به کبوتر می‌زنند و از پایین جنگل صدایی به گوش می‌رسد. خودتو بینداز پایین، خودتو بینداز پایین

کبوتر سفید کوچولو به پایین جنگل پرت می‌شود.

کبوترها، دورش حلقه می‌زنند. کبوتر سفید کوچولو زخم برداشته و خونی شده پدر و مادرش بالای سرش می‌روند. او را بغل و نوازشش می‌کنند.

صدای پدر: بچه چقدر بهت گفتم نکن این کارو

صدای مادر: عزیز مادر چی به‌حال و روزت آوردی

(پدر و مادر او را از صحنه خارج می‌کنند.)

و بعضی از کبوترهای دیگر دنبالش از صحنه خارج می‌شوند. فقط کبوترهای پیر دیده می‌شوند که عصایشان را به زمین می‌کوبند و حسرت می‌خوردند و سری تکان می‌دهند.

صدایی از میان کبوتران پیر می‌آید: چه زمانه‌ای شده دیگر، کسی به حرف بزرگترها گوش نمی‌کنه.

بچه‌ها خیال می‌کنند (از جا بلند می‌شود و قدم می‌زند و عصا را به زمین می‌کوبد) که ما دوست نداشتیم و نداریم پرواز کنیم. جوانها خیال می‌کنند که ما راضی ایم به این وضع.

یکی دیگر از کبوترهای پیر که نشسته صدایش می‌آید: خیال می‌کنند که ما دلمان خون نیست.

صدای یکی دیگر: این غلطها را ما هم کردیم (و تنش را نشان می‌دهد که زخمی عمیق برداشته)

این زخمهای کهنه هم نشان از کنجکاوی ما بود این بلا رو هم سر تک‌تک ما، بازهای لعنی آوردند. کبوتر سفید کوچولو هم زخم برداشته مثل ما

کبوتر سفید دیگر: خدا نجاتش بده

(کبوترهای پیر دست به آسمان بلند و برایش دعا می‌کنند)

پرده سوم

در لانه کبوتر سفید کوچولو، پدر و مادرش در حال تیمار کردن زخمهای او هستند.

پدر: چرا گوش به حرفهای ما ندادی چرا این بلا رو سرت آوردی

مادر: عزیز دلم نکن اینکارو ببین دیگران چکار می‌کنند تو هم همان کار رو بکن

(کبوتر سفید کوچولو از زخمها به خود می‌پیچد)

کبوتر سفید کوچولو: فداتون بشم الهی شما یه چیزی می‌گین من یه چیز دیگه، ما چرا حق نداریم از بلندی درختها بلندتر بپریم.

پدر: اگر از بلندی درختا بالاتر برویم همان بلایی که سرت آمد به‌سر ما می‌آید ما فقط می‌تونیم پایین‌تر از درختها پرواز کنیم.

(کبوتر سفید کوچولو با هزار زحمت از جایش بلند می‌شود و راه می‌رود و ادامه می‌دهد: آنها آن بالا که لانه دارند کی هستند، چی هستند، چرا به ما حمله می‌کنند و می‌خواهند ما را بکشند ما چرا نمی‌توانیم تو آسمان پرواز کنیم (پدر کنارش ایستاده و او را در بغل دارد.)

پدر: این غلطهای زیادی به ما نمی‌آید، ما را چه به پرواز در آسمان، اگر هم پرواز کنیم و در آسمان دیده شویم همان بلای تو سرمان می‌آید.

مادر: تو زخمی و خونی هستی عزیز دلم بیا بیا استراحت کن.

(کبوتر سفید کوچولو خودش را از دست پدر و مادرش رها می‌کند و از صحنه خارج می‌شود.)

پرده چهارم:

کبوترهایی در حال بازی‌کردن و چند کبوتر دیگر در حال گفتگو و کبوترهای پیر هم در گوشه‌ای نشسته‌اند و همه با دیدن کبوتر سفید کوچولو بی‌صدا او را نگاه می‌کنند، کبوتر سفید کوچولو از میان آنها رد می‌شود، صدایی شنیده می‌شود که از میان کبوترها می‌آید.

صدا: بچه جان چرا غلط زیادی کردی.

صدای دیگر: چرا این بلا رو سرت آوردی.

صدای دیگر: تو خیال می‌کنی که ما دلمان خون نیست تو خیال میکنی که ما دوست نداریم توی آسمان پرواز کنیم. همین بلا را سالهاست که سر ما آوردند. همه ما زخمهای عمیقی برداشتیم خیلی از ما هم کشته شدند و خوراک بازها شدیم.

صدای دیگر: سرت را بینداز پایین مثل ما زندگیت را بکن، بازی کن پر بکش تا بلندی درختها

صدای دیگر: اگر بلندتر رفتی، آنجا بازها منتظرت هستند که تکه‌تکه‌ات کنند.

(کبوترسفید که وسط صحنه ایستاده به همه آنها نگاه می‌کند و با دستها گوشهایش را می‌گیرد و از صحنه خارج می‌شود.

پرده پنجم

کبوتر سفید کوچولو در گوشه‌ای با کبوترهای هم سن خود بازی می‌کند ولی شادی نمی‌کند مثل بقیه،یواش یواش از جمع دور می‌شود و به گوشه‌ای زیر درختی می‌نشیند و به فکر فرو می‌رود. همبازیهایش دورش جمع می‌شوند. چرا بازی نمیکنی.

کبوترسفید کوچولو: حال بازی‌کردن ندارم، درد دارم، حالم خوب نیست.

یکی از آنها: چی شده اون بالا چه دیدی. چرا این‌قدر زخم برداشتی.

یکی دیگر: برایمان تعریف کن.

یکی دیگر: آنها کی بودند.

(کبوتر سفید کوچولو شروع به تعریف کردن می‌کند که صدایش را نمی‌شنویم)

صدای مادر: کبوتر سفید کوچولوی من کجایی، کجایی (وارد صحنه می‌شود و به طرف بچه‌اش می‌رود.)

بیا بریم خونه، بیا استراحت کن تا خوب بشی

(صحنه کم کم تاریک می‌شود.)

پرده ششم:

بعضی از کبوترها در حال بازی، بعضی در حال خوردن دانه و کبوترهای پیر هم زیر درختی عصا به‌دست نشسته، کبوتری وارد صحنه می‌شود آنهایی که بازی می‌کنند متوجه او می‌شوند.

یکی از آنها: کبوتر طوقی بالاخره برگشته (دورش حلقه می‌زنند)

یکی از آنها، کجا بودی تا حالا

دیگری: خیلی دلواپس تو بودیم.

دیگری: چه خبرها

کبوتر طوقی: یک خبر خوش دارم.

(در این هنگام کبوتر سفید کوچولو وارد می‌شود و طوقی را بغل می‌کند.)

کبوتر طوقی: شنیدم که چه بلایی سرت آمد.

ولی یک خبر خیلی خوبی برای شما دارم. به‌خصوص برای تو کبوتر سفید کوچولو

کبوتر سفید کوچولو: چه خبر خوشی برای ما داری تعریف کن، سفرت چطور بود. کجا رفتی، چیها دیدی، تعریف کن.

کبوتر طوقی: خبر خوش من این‌که که تونستم کبوتر قهوه‌ای دانا رو ببینم.

(همه برایش دست می‌زنند)

صدا: حالش چطور بود کجا دیدیش

کبوتر طوقی: کبوتر قهوه‌ای دانا قول داد که به ده ما بیاید.

صدا: کی

کبوتر طوقی: گفت به همین زودی به اینجا می‌آید.

صدا: توی دهکده‌های دیگر وضع کبوتران چطوره.

یکی دیگر: آنها هم مثل ما هستند.

کبوتر طوقی: نه، نه، وضع آنها با ما خیلی فرق داره، خیلی بهتر از اوضاع ماست.

صدایی از طرف کبوتران پیر: من کبوتر قهوه‌ای دانا را می‌شناسم اونو سالها پیش دیدم زخم برداشته بود آنهم چه زخمی، داشت میمرد، خوشحالم که گفتی اون رو دیدی کبوتر طوقی

کبوتر طوقی: آره دیدمش صحیح و سالم و همین روزهاست که بیاد پیش ما.

صدا: درد ما رو بهش گفتی.

کبوتر طوقی: کبوتر دانا دردهایمان را می‌شناسد بهتر از خود ما، صبر کنید همین روزها می‌آید (صحنه تاریک می‌شود)

پرده هفتم:

همه کبوترها در صحنه هستند.

چند تایی دور هم جمع شده‌اند.

کبوتران پیر هم گوشه‌ای عصا به‌دست دیده می‌شوند هم منتظرند.

کبوتر طوقی شتابان وارد صحنه می‌شود.

کبوتر طوقی: دارد می‌آید دیدمش به طرف ده ما می‌آید (نگاهی به بیرون از صحنه می‌اندازد)

رسید، کبوتر قهوه‌ای دانا رسید.

کبوتر قهوه‌ای دانا لنگان، لنگان وارد صحنه می‌شود. کبوترها دورش حلقه می‌زنند و وسط صحنه می‌نشینند.

صدا: خوش آمدی کبوتر قهوه‌ای

صدا: منتظرت بودیم.

کبوتر سفید کوچولو: (از جایش بلند می‌شود) خیلی دوست داشتم که شما را ببینم.

کبوتر قهوه‌ای: کبوتر سفید کوچولو، من جریانت را شنیدم کبوتر طوقی همه چیز رو برایم تعریف کرد.

دهکده شما را می‌شناسم چند سال پیش از ده شما رد شدم خدا رو شکر که شما رو زنده می‌بینم.

صدا: کبوتر قهوه‌ای دانا، حتماً می‌دانید که زندگی ما شده جهنم، بیشتر ماها زخم برداشته‌ایم.

صدایی دیگر: ما از تو بسیار شنیدیم وقتی از کبوتر طوقی شنیدیم که تو را دیده و تو قصد آمدن به ده ما رو داری، چقدر خوشحال شدیم.

صدا: از دوای درد ما بگو، کبوتر قهوه‌ای دانا.

(کبوتر خالخالی: بیا بیا بریم از اینجا بچه جون فریب این حرفها رو نخور (با زور بچه‌اش را بیرون از صحنه می‌کشاند)

صدا: بچه‌هایمان را فریب نده کبوتر قهوه‌ای.

صدا: بگذار زندگیمان را بکنیم.

کبوتر طوقی: این‌قدر حرفهای الکی نزنید کبوتر قهوه‌ای به‌خاطر ما این همه راه پر خطر را آمده هر کی دوست نداره حرفهای کبوتر قهوه‌ای دانا رو بشنوه از جمع ما بره.

کبوتر قهوه‌ای دانا: عجله نکن من آمده‌ام اینجا که به شما بگویم اگر هزار سال دیگر هر کدام از شما تنهایی از بلندی درختها بالاتر بروید همین بلای کبوتر سفید کوچولو سرتون می‌آید. هر چند که شماها تجربه کرده اید.

(از جایش بلند می‌شود و اشاره به کبوتران پیر می‌کند)

شما هم می‌دانید، شماها زخمهای زیادی برداشته‌اید.

یکی از کبوتران پیر: چاره چیست چه باید بکنیم!

کبوتر طوقی: ساکت، ساکت

فقط گوش به حرفهای کبوتر قهوه‌ای دانا باید سپرد اگر می‌خواهیم بقیه عمرمان را مثل جاهای دیگر، مثل دهکده‌های دیگر، مثل کبوترهای دیگر زندگی کنیم باید به حرفهای کبوتر قهوه‌ای دانا گوش بسپاریم.

کبوتر قهوه‌ای دانا: یک راه بیشتر نمانده

کبوتر سفید کوچولو: سراپا گوشیم، کبوتر قهوه‌ای دانا

کبوتر قهوه‌ای دانا: شماها باید به این باور برسید که آیا می‌خواهید (دیگر صدایش شنیده نمی‌شود ولی هم‌چنان حرف می‌زند)

کبوترهای پیر سرشان را تکان می‌دهند. کبوترهای دیگر هیجان زده شده‌اند.

صدای کبوتر قهوه‌ای دانا: آنهایی که توان ندارند بر طبلها بکوبند و آنهاییکه مایلند و توان دارند دست بلند کنند.

(کبوترهای زیادی دست بلند می‌کنند)

پس حرف هایم را به گوش بسپارید، نترسید، شجاع باشید آنها از اتحاد شما می‌ترسند و شما پیروز خواهید شد مثل کبوتران دهکده‌های دیگر، پس بر طبلها بکوبید و بقیه که مایلید با هم همراه شویم.

(صدای طبل می‌آید و کبوترها دور صحنه می‌چرخند پرواز می‌کنند و به بالای درختان می‌رسند بازها که کبوتران را می‌بینند به سویشان حمله‌ور می‌شوند.)

صدای یکی از بازها: اینها چه مرگشان شده چرا دیگر نمی‌ترسند چرا فرار نمی‌کنند.

درگیری شروع می‌شود جنگی خونین بینشان در می‌گیرد و بعضی از بازها پا به فرار می‌گذارند. کبوترها زخمی می‌شوند.

بعضی‌ها به زمین می‌افتند و بعضی‌ها جان می‌دهند. صدای طبل خاموش می‌شود کبوتر سفید کوچولو خونین به زمین می‌افتد کبوترها آن را روی دوش خود می‌گذارند و دور صحنه می‌چرخند. کبوترهای پیر هم دنبال جنازه راه می‌افتند و از صحنه خارج می شوند.

و راوی را می‌بینیم که وارد می‌شود.

راوی: بله دوستان این بود داستان دهکده کبوتران، سالهاست که کبوتران دهکده آزادانه به هر جا که دلشان می‌خواهد پرواز می‌کنند و دیگر خبری از بازها نیست.

یعنی هیج بازی، دیگر جرأت ماندن در آن دهکده را نداشته و ندارند.

کبوترها دسته‌جمعی به پرواز در می‌آیند و تا هر کجا که دلشان خواست پرواز می‌کنند.

پرواز را به‌خاطر بسپار

صحنه کم کم تاریک می‌شود و پرده می‌افتد.

پایان

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات